فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

بچه نوپا مادر چهل پا

این حرف رو از بچگی بیاد دارم که مادر بزرگم به همه مادرایی که بچشون تازه چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفته بود و باید مدام دنبال اون می دویدند می زد اما هیچوقت به اندازه امروز اونو درک نمی کردم ، کافیه که فقط یک لحظه از پسرک غافل بشم ، فقط یک لحظه ...... راستش اوایل که خیلی هم از سینه خیز رفتن فرهام خوشحال بودم می گفتم که باید به بچه اجازه داد تا حس کنجکاوییش تخلیه شود و حسابی با دل بچه ام راه می اومدم ، اما بین خودمون باشه این حس و حال چند روزی بیشتر دوام نیاورد و اشتهای سیری ناپذیر فرهام به کشف نقاط حساس منزل از جمله یخچال و لباسشویی و ظرفشویی و کابینتها و و از اون بدتر دستشویی و حمام دیگه نایی برای من مادر نزاشت چه ...
30 بهمن 1390

ما منتظر پنجمیش هستیم

این روزها پسرم کلافه است ، مدام غر می زنه و اذیته خدایا کمکش کن که درد نکشه ، کمکش کن که راحت دربیاد ، کمکش کن که زود دربیاد ، بچه ام مدام آب دهنش آویزونه و هیچی نمی خوره ، تنها جایی که یکم غذا می خوره خونه مامان جونه و از دست اون ... نمی زاره یک لحظه ازش دور بشم و به شدت بهم وابسته شده ، دیروز خدا می دونه جلوی در شرکت چقدر گریه کرد و ازم جدا نمی شد تا بره تو ماشین و با بابا مهدی برن خونه مامان جون و چه حالی داشتم من مادر ... با همسرم : ممنونم عزیزم ، ممنونم بخاطر اینهمه حضور ، اینهمه دلگرمی و اینهمه تلاش ، اینها هدایایی است که در تمام این مدت به بهترین شکل ممکن به من و فرهام هدیه کرده ای ....اینها را نوشتم تا فرهام در آینده بداند که چ...
30 بهمن 1390

ايستادن

بدنبال پروژه چهاردست و پا رفتن و کشف و شناسایی تمام نقاط منزل ، مرد کوچک خانه ما کم کم دستش رو از زانوی خودش گرفت و یا علی گفت .... پسرم ایستاد ! خدایا شکرت پسرم روی پاهایش ایستاد و یکبار دیگر نگاه پر افتخار و موفقیت آمیزش را با خنده ای سرشار از رضایت و غرور نثار من و پدرش کرد و یکبار دیگر اشکهای شادی و شکر بر گونه هایمان جاری گشت . چند روزی را تمرین کرد تا چطور دستش را از اشیا عمودی بگیرد و بلند شود ، وقتی بلند می شود خودش را با خواندن و نانای کردن تشویق می کند حالا ديگر بايد تمام حواسم به اين باشد كه خداي نكرده يكموقع نيافتد ، سرش بجايي نخورد ، چيزي را روي خودش نياندازد و .... خدايا پسرم را به خودت مي سپارم&...
30 بهمن 1390

مرواریدهای سفید و زیبا

چند وقتی بود که لثه هام میخارید             اشکای من مثل بارون می بارید حوصله همه سر اومد دیگه                      مامان می گفت که درنمیاد دیگه یهو یک شب با گریه که خوابیدم                صبح پاشدم یه چیز خوبی دیدم مروارید سفید و زیبایی بود                       میخندیدم تو دهنم پید...
26 بهمن 1390

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

محرم امسال برای من عطر و بوی دیگه ای داشت انگار که مادر تو بودن عامل این همه احساس زیبا بود... پارسال همین روز مامان جون نذر کرد که تو به سلامت به دنیا بیایی و امسال برات لباس علی اصغر (ع) رو بپوشه و ببرتت تو دسته های عذاداری حسینی از خدای بزرگ در چنین روزی می خواهم که به تو لیاقت حسینی بودن ، شهامت حسینی داشتن و ارادت در راه امام حسین (ع) بودن را عطا فرماید ، کمکت کند که جز در راه حق و راستی در راه دیگری قدم برنداری و به معنای واقعی حسینی باشی ....   ...
26 بهمن 1390

نهال کوچک ما

تماشای انسان در حال رشد بسان تماشای نهالی است که جان می گیرد ، ریشه می دواند ،قد می کشد شکوفه می دهد و روز به روز شکوفاتر می شود ، چه حسی دارد باغبان این نهال کوچک بودن و هر روز شاهد رشد و شکوفایی او بودن ... نهال کوچک ما این روزها حتی وقت سر خاراندن هم ندارد ، کلی پروژه انجام شده و در دست اقدام روی دستش مانده که باید حتما انجام دهد ، این نهال کوچک دیگه برای خودش مردی شده ! ماما و بابا و ددر و ده و دو و مم را به زیباترین شکل ممکن ادا میکند، موقع عصبانیت جیغ بنفش می کشد و شادیش را با کشیدن مو و چنگ انداختن در چشم و چال طرف مقابل به بهترین شکل ممکن بیان می دارد حتی التماس کردنش هم دیدنیست ، هنگامی که با جدیت تمام پای سیستم نشستی و سعی م...
10 بهمن 1390

عشق کتاب

این روزها خاله مونا حسابی مشغول درس و امتحاناتشه منم اومدم پیشش تا یکم تو درسهاش کمکش کنم  ... و چون درسشو خوب نخونده بود عصبانی شدم و ورقه های کتابشو پاره کردم !!! خاله جون اینشا.. که هر چه زودتر امتحانانتت رو با موفقیت بگذرونی تا مثل همیشه با من بازی کنی ... ...
20 آذر 1390

ماكاروني خورون

ديگه كار نمونده كه ما  واسه غذا خور شدن فرهام نكنيم ، هر روز كار من شدن درست كردن انواع و اقسام سوپها و آب ميوه ها و... اما دريغ همچين موقع خوردن كله و دهن و دست و پاش رو با هم تكون مي ده كه مي ترسم قاشق رو اشتباهي بكنم تو چشمش ، فرني و حريره و سرلاك رو كه اصلا اسمشو نيار كافيه يكم وارد دهنش بشه  اينقدر الكي سرفه مي كنه و حال خودشو بهم مي زنه كه هر چي تو معدشه بالا بياره ، بدنبال رهنمودهاي مامان جوني كه مي گه بايد غذا خوردن رو براش لذت بخش كني و بزاري خودش بخوره و ... ما هم قيد هر چي سوپ رو زديم و گذاشتيم تا گل پسر حسابي حال كنه ...   ...
10 آذر 1390