فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

عكسهايي از تولد فرهام

يك جشن تولد مختصر و خودموني كه چون خونه مامان بوديم همونجا واست يك كيك گرفتيم جشن كوچكي ترتيب داديم ، تو كه خيلي كيف كردي و بهت خوش گذشت و براي من همين كافيه ، مدام تولدت رو به خودت تبريك مي گفتي و دمار از روزگار كيكت دراوردي ، هميشه شاد باشي پسر گلم ...
27 فروردين 1392

تولدت مبارك

چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد زیبایی های دنیا از آمدن تو پیدا شد ، روزها گذشت و چهره زیبایت در آسمان دلم آفتابی شد دریای زندگی به داشتن مرواریدی مثل تو می نازد ، همه زیبایی های دنیا با آمدن تو می آید و اینگونه زندگی با تو زیبا میشود ، اینگونه چشمانم با دیدن یکی مثل تو عاشق میشود و امروز روز میلاد دوباره تو است ، در این هوای ابری نیز خورشید در لابه لای ابرها به انتظار دیدن تو  است… و این لحظه قشنگترین ساعت دنیاست ، و این ماه درخشانترین ماه دنیاست که تو را درون تصویر نورانی اش میبیند شكوفه بهاريم فرهام عزيزم : آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو مینگرد ، همه جا را سکوت فرا گرفته تا خدا صدای تو را ب...
22 فروردين 1392

عشق ماشين

بابا دي بي يواش يواش ....بويو مانيمه (ماشينه) نيا ، بويو وانتي عقب عقب نيا ، جودو جودو بويو مانيم ،آقشالي بويو .... مونور ، دوجقه ، پارك كن خلاصه اينكه تمام فكر و ذكر و بازي هاي پسرك شده مانيم، ديگه كارش از ماشينهاي اسباب بازي گذشته و با جارو برقي و بخار شور بيشتر حال مي كنه ، تمام مدتي كه مي ره خونه مامان جون و بابا رضا فقط مشغول هل دادن بخار شور بيچاره و پارك كردنه اونه و هيچي به اندازه گير كردن اونها به لبه فرشها اعصابشو بهم نمي ريزه ، حالا هي بگو بابا جان اينا ماشين نيست مگه به خرجش مي ره ، چند شب پيش برده بوديمش بيرون چشمتون روز بد نبينه ، رفته بود تو يك مغازه لوازم خونگي كه انواع و اقسام اين بخارشورها رو رنگ و وارنگ گذاشته بو...
24 اسفند 1391

خداحافظ مي مي ......

مدتها فكرش آزارم مي داد ، مثل خوره تمام وجودم رو مي خورد ، همش با خودم مي گفتم چطور ممكنه تو رو از چيزي كه اينطور با تمام وجودت بهش وابسته هستي جدا كنم ، مدام با بابا مهدي حرفش رو مي زديم و نقشه مي كشيديم اما هيچوقت همچين قدرتي رو در خودم احساس نمي كردم ، اين اواخر ديگه واقعا كلافه بودم تا وقتي خونه بودي و منو مي ديدي مي مي رو به هر چيزي ترجيح مي دادي و هيچي نمي خوردي ، هميشه سير بودي و از غذا خوردن فراري ، هر كاري رو كه لازم بود مي كردم و هر چيزي رو فكر كني واست درست مي كردم اما دريغ از يك نگاه .... تنها شانسي كه آورده بوديم اين بود كه صبحها مي بردمت خونه مامان و اونجا چون مي مي در كار نبود يكم غذا مي خودي اما از لحظه اي كه مي اومدي خونه رس...
10 اسفند 1391

مادر بودن چطور چیزی است؟

مادر بودن چطور چیزی است؟ اين را  يكي از دوستانم كه براي بچه دار شدن هنوز هم مردد است چند وقت پيش مي پرسيد سوال سختي بود ، حس خاصي به سراغم آمد ، اولش كمي غرغر كردم و بعد كه خالي شدم از محاسنش گفتم ، از حس ناب مادري از لذتي وصف ناشدني  و از حال و هوايي كه با هيچ چيز دنيا قابل قياس نيست بيچاره دوستم ، حسابي گيج شده بود ، فكر كنم با خودش مي گفت اين بنده خدا ديوانه شده ، اما ديوانگي دقيقا همان چيزي بود كه ساعتها حرف زدم اما نتوانستم واژه اي برايش پيدا كنم ... دلم مي خواست به دوستم بگويم كه مادر بودن چيزي جز ديوانگي نيست ، ديوانگي بي قيد و شرط ، غمگيني اما لبخند مي زني ، ترسيده اي اما به او اميد مي دهي ، شكسته اي اما سرسختانه به...
5 بهمن 1391

اولين سرماخوردگي

هفته پيش هفته سختي بود ، اولين سرماخوردگي فرهام مصادف شد با درامدن همزمان دندان نيش پايين و تخت كناريش ، يك هفته فقط و فقط شير خورد و بي قراري مي كرد ، ديگه وقتي ديدم حتي خونه مامان گذاشتن و مي مي نخوردن هم كمكي به غذا نخوردنش نمي كنه قيد كار و زندگي رو زدم و نشستم خونه ، آي مي مي خورد ، پدر جد بزرگم رو هم آوردي جلو چشمم ، بعدشم كه مريض شدم و همه يكي يكي از هم گرفتيم و هنوز هم تو خونه مامان همه با هم سرفه مي كنن با وجود همه سختيها و مريضيها از كنار عمه جون بودن لذت مي بريم و حسابي باهاش كيف مي كنيم ، فرهام راه مي ره و مي گه عم منير و حسابي براش دلبري مي كنه ، عاشقتم عمه جون بچه ام اينجا تب داشت و مدام دستش رو ، روي پيشونيش مي گذ...
3 بهمن 1391

يلدا با فرهام

سی ام آذره و یک  شب زیبا یه  شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه  فراوون شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده سوغاتیهای قشنگ ننه سرما بارون و برف و تگرگ و یخ و سرِما با پسرم :  روزها مثل برق و باد مي گذرند ، فصلها ، سالها يكي پس از ديگري عبور مي كنند ،شبهاي چله يكي پس از ديگري سپري مي شوند ، و ما بزرگ و بزرگتر مي شويم ، هر سال خاطره اي مي شود انبار شده بر خاطرات قبل ، چ...
30 آذر 1391