فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

خداحافظ مي مي ......

1391/12/10 11:56
نویسنده : مامان فرهام
228 بازدید
اشتراک گذاری

مدتها فكرش آزارم مي داد ، مثل خوره تمام وجودم رو مي خورد ، همش با خودم مي گفتم چطور ممكنه تو رو از چيزي كه اينطور با تمام وجودت بهش وابسته هستي جدا كنم ، مدام با بابا مهدي حرفش رو مي زديم و نقشه مي كشيديم اما هيچوقت همچين قدرتي رو در خودم احساس نمي كردم ، اين اواخر ديگه واقعا كلافه بودم تا وقتي خونه بودي و منو مي ديدي مي مي رو به هر چيزي ترجيح مي دادي و هيچي نمي خوردي ، هميشه سير بودي و از غذا خوردن فراري ، هر كاري رو كه لازم بود مي كردم و هر چيزي رو فكر كني واست درست مي كردم اما دريغ از يك نگاه .... تنها شانسي كه آورده بوديم اين بود كه صبحها مي بردمت خونه مامان و اونجا چون مي مي در كار نبود يكم غذا مي خودي اما از لحظه اي كه مي اومدي خونه رسما تلافي اون ساعات رو تا صبح فردا درمي آوردي ...

همه چي مثل خواب و خيال گذشت ، يكدفعه تصميم گرفتيم ، بابا مهدي بهم كلي انگيزه و نيرو داد و انگار هلم داد تا اين تصميم رو عملي كنم ، صبح روز سه شنبه براي آخرين بار شيرت دادم و در حالي كه به پهناي صورتم اشك مي ريختم  لاك ناخن جويدن رو كه از مدتها پيش مامان دينا بهم داده بود زدم ، وقتي بيدار شدي و شير خواستي و بوي لاك رو حس كردي باورت نمي شد آهسته زبونت رو زدي و تلخي اونو حس كردي و با ناباوري گفتي تلخه ....

بعدشم بابا حسن و مامان زهره اومدن سراغت و بردنت ددر و بعد خونشون ، فقط خدا مي دونه با چه حالي اومدم خونه مامان فكر مي كردم الان قيامت مي شه ، قبل از اومدنم حسابي غذاتو خورده بودي و سير بودي ، فرناز هم خونه مامان بود و با خاله مونا حسابي باهات بازي مي كردن و تو برعكس هميشه مي مي نخواستي با اينكه ظهرش هم نخوابيده بودي تا ساعات 1.5 نصفه شب نتونستي بخوابي و هر وقت سراغ مي مي رو مي گرفتي مي گفتيم تلخه و مي اومدي نازش مي كردي و سرتو مي زاشتي روشون اما لب نمي زدي ، اون شب فقط مي گفتي اتاب و من برات مي خوندم مخصوصا كتاب دويدم و دويدم رو خيلي دوست داشتي ، اونجاش كه مي گفت :آقا بزه و تو مي گفتي بع بع ، حالت خوبه : نه والا  و همه بهت مي گفتن آقا فرهامي حالت خوبه ؟ و تو با هزار تا ناز مي گفتي نه والا ناراحت

اونشب براي اولين بار بدون مي مي و با  ناز كردن و گفتن ميمي نازي نازي و با كتاب لالايي خوابيدي ، حال عجيبي داشتم پشيمون شده بودم باورم نمي شد ، حس مي كردم ازم جدا شدي فقط گريه مي كردم و تو دلم واسه آرامشت آيت الكرسي مي خوندم ...

ساعت سه و نيم صبح با گريه بيدار شدي گرسنه بودي و مي مي مي خواستي ، اونقدر خواب آلود بودي كه هيچ دليل و منطقي رو نمي پذيرفتي و ديگه وحشتناك گريه مي كردي و مي مي مي خواستي ، هر كي سعي مي كرد يكجوري آرومت كنه اما نمي شد ، فقط خدا مي دونه چه حالي داشتم عزيزكم مادرت برات بميره نبينه تو اينجور گرسنه اي و گريه مي كني گریه

تا 5 صبح گريه كردي و در آخر به طرز باور نكردني سرلاك خواستي و تا آخرش خوردي ، سير شدي و تو بغلم خوابت برد اما خوب ساعت 8 بيدار شدي و دوباره همون داستان غم انگيز تكرار شد ...تو بغلم زار مي زدي ، منم زار مي زدم حتي الانم اشك امونم نمي ده...

آخرش بابا تو رو ازم گرفت و بردنت يك اتاق ديگه و گفتن مامان ميما رفته اداره تو هم آروم شدي ، فكر كنم حضور من بيشتر آزارت مي داد و بيشتر ياد مي مي ميافتادي ، باورم نمي شد شروع كردي به بازي و خنده و آبميوه و كيك خوردن ، همگي صلاح ديدن كه من از اونجا بيام بيرون و بابا مهدي آوردم خونه خودمون ... فقط خدا مي دونه اونروز چي به من گذشت و چقدر گريه كردم هر نيم ساعت هم بهم زنگ مي زدن و گزارش خوردن و حالت رو مي دادن اما من آروم نمي شدم راستش ته دلم مي گفتم چه اشتباهي كردم كاش مي شد تا ابد تو رو توي بغلم بفشارم و بو كنم و تو از شيرم وجودم نوش جان كني اما...

بابا بهم زنگ زد و گفت با شيريني بيا فرهام با لذت و ولع خودش همه غذاش رو خورد و اصلا بهونه نگرفت نمي دونستم بايد از اين حرفها خوشحال بشم يا ناراحت سينه ام پر بود از شير تو اما ديگه تو نيازي به اون نداشتي .....

با بابا مهدي رفتيم و كلي كتاب برات خريديم ، حس مي كردم تنها چيزي كه اين روزها خيلي دوست داري همون كتابه ، خيلي كتابهاي خوبي بودن مخصوصا يكيش كه  درمورد غذا خوردن بود و اون يكي كه در مورد آقاي دكتر و مريضي بود ، خلاصه اينكه تا منو ديدي و خواستي بهونه بگيري حاضرت كرديم و برديم ددر ، برديمت فروشگاه و گذاشتيم هر چي دوست داري برداري حتي پفك خوشمزه

با كلي خوراكي و انواع شير و آبميوه و حله و هوله هاي ديگه كه تا بحال نذاشته بوديم بشناسي و حالا به پيشنهاد دوستان كه مي گفتن واسه چند روز كه به خوردن علاقه مند بشه عيب نداره برديمت پارك و يكم بازي كردي اما هوا خيلي سرد بود و زود برگشتيم خونه مامان شامت رو خودت خوردي و يكي يكي همه چيز رو تست مي كردي ، با كتابها تا آخر شب سرگرم بودي كتاب آقاي دكتر رو آورده بودي و مي گفتي مي مي مديضه ،آقاددر آپول ، دبا ،مماد ، اوپ(ميمي رو هم كه مريض شده ببريم پيش آقاي دكتر تا با آمپول و دوا وپماد خوبش كنه ) و با همين فكر شب درحالي كه واست لالايي مي خوندم به خواب ناز رفتي .... تا خود صبح راحت خوابيدي ماچ

امروز ساعت 7 صبح بيدارم كردي و گفتي مامان ميما درلات (سرلاك) واست تندي درست كردم و همشو با ولع خوردي بعدشم آب خواستي يكم هم شير خرما خوردي و اينقدر باهات حرف زدم و برات كتاب خوندم و لالايي گفتم كه دوباره خوابت برد ، در حالي كه بالاي سرت دراز كشيده بودم و به صورت پاك و معصومت نگاه مي كردم ياد قولي افتادم كه بهت دادم تا وقتي صبح شد مي مي رو ببريم دكتر تا خوبش كنه و حس كردم تو هنوز هم اميدواري گريه امونم رو بريد پاشدم و حاضرشدم تا بيام شركت ... گریهناراحت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

هیراد و عمه لیلاش
10 اسفند 91 15:19
سلام ، هیراد جون توی مسابقه شرکت کرده ، لطفا به وبلاگش بیائید و کمکش کنیدآرزومند آرزوهای شما
خاله زهرا
12 اسفند 91 9:22
مامان شيما بهت تبريك ميگم انشاالله به سلامتي از غذاهاي خوشمزتون بخوره و سلامت باشه.
آزرم
21 اسفند 91 12:44
عزیزم ! میدونم خیلی سخته! اما اینم یه مرحلس که باید ازش عبور کرد . ایشالا همیشه موفق باشین.