فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

دردلهای مادرانه

این روزها حس می کنم بازنشسته شده ام ، تمام کارهایی که قبلا انجام می دادم حالا برایم تبدیل به رویا شده به گمانم شده ام یکی از همان مامانهایی که از صبح تا شب کاری جز نشستن وردل بچه شان و تعریف و تمجید از قد و بالایشان ندارند . شده ام زن خانه و زندگی ! از صبح تا شبم به بازی با پسرک ، عوض کردن پوشک ، شیر دادن و غذا خوراندن ، مدام مواظب پسرک بودن و چهارچشمی پاییدنش ، با خنده اش خوشحال و با گریه اش تمام غمهای دنیا در دلم لانه کردن ،درگیری های فکری خنده دار که پسرک هر روز به نوعی برایم رغم می زند که مثلا چرا امروز کم پی پی کرد یا برعکس چرا امروز سرفه می کنه ؟ چرا چشمهاش رو می ماله ؟و .... ، درد دل با عمه و خاله و خانبا...
10 آذر 1390

فرهام و سینا

این عکسه فرهام و سینا پسر پسر دائی منه که روز عید سعید غدیر خم که به دیدنشون رفته بودیم گرفتم آخه مامان سینا از ساداته و ما هم خیلی دوستش داریم ، خلاصه اینکه امروز که این عکس رو تو وبلاگ پسرک گذاشتم یاد روزهای بچگی خودم افتادم یاد اون عکسی که خونه عزیز جون داریم و همه نوه ها که تقریبا توی یک رنج سنی هم هستیم کنار هم نشستیم ، یاد بابایی سینا که از همه ما بزرگتر بود و همیشه از اون خط شیطنتها و شلوغ کاریها رو می گرفتیم و خونه رو روی سرمون می گذاشتیم اون موقعها ما مدام خونه عزیز جون جمع بودیم و خیلی بهمون خوش می گذشت و حالا زمان دوباره تکرار شده ، بچه های ما کنار هم نشستند ، ما بچه های دیروز مرد و زنی شدیم برای خودمون ، پدر و مادر شدیم ، کلی دغد...
24 آبان 1390

مو قشنگ

از اونجائيكه ماماني دوست نداره كه من موهامو مدل فشني درست كنم و مي گه تو بايد آقا باشي و از اين سوسول بازيها خوشش نمي ياد منم قايمكي موهامو اينطوري كردم و عكسشو گرفتم ... به مامانم نگيدها    ...
23 آبان 1390

تقديم به خاله پريوا

اين عكس رو واسه دوست جون مامانم يعني خاله پريوا گرفتم آخه به مامانم گفته عكس فرهامو وقتي داره دستهاشو مي خوره بگير منم دارم دستهامو ملچ ملوچ مي خورم تا خاله پريوا خوشحال بشه ........ ...
21 آبان 1390

فرهام و دنیز

چند روز پیش دختر خاله مامان بعد از ده سال اومد پیش ما و ما از دیدن خودش و دختر ناز و گلش دنیز کوچولو بسیار خوشحال شدیم ....   ...
18 آبان 1390

به به

دیگه فرهام وارد شش ماه شده و کم کم باید خوردن غذاها رو شروع کنه ، به عنوان اولین غذا واسش یکم فرنی درست کردم و بهش دادم ، اما متاسفانه خوشش نیومد و همش رو بالا آورد . فکر کنم باید یکم دیگه صبر کنم ...   ...
8 آبان 1390

د...در

هر روز صبح زود با صدای فرهام از خواب بیدار می شوم ، صدای ملچ ملوچ کردن دستان کوچکش که تا مچ در حلقش فرو برده ، صدای آوازهای مختلف و تمرین اصوات ، صدای غر زدن از روی گرسنگی و ... برای من خسته و تشنه خواب که کل شب را در بهترین حالت ممکن هر یک ساعت بیدار شده ام این خواب دم صبح خیلی شیرین و دلچسبه .... زیرچشمی نگاهی به پسرک می اندازم ، تنها کافی است تا چشمان باز شده ام را ببیند تاجیغی از روی شعف و شادمانی نثارم کند ، دقایقی طول می کشد تا مغزم آمادگی لازم را برای آغاز روزی نو پیدا نماید و و بعد ... امروز صبح در خواب صداهای عجیبی می شنیدم ، خوب که گوش دادم شنیدم فرهام سخت مشغول تمرینه ، خدایا باورم نمی شد بالاخره زحمتهای دیروز ماما...
8 آبان 1390

با پسرم...

پسرم ، هر روز شاهد تلاش تو براي يادگيري چيزهای جدیدی هستيم كه براي ما ساده و براي تو دشوار و سخت است ، گاه مي بينم كه ساعتها مشغول تلاش براي كشف چيزي نو و يا انجام كاري جديد هستي ، حتي يكبار شاهد بودم كه چقدر براي يك غلتيدن ساده تلاش كردي ، چند بار محكم به زمين برگشتي و حتي برق عرق خستگي را بر پيشانيت ديدم ، در آن هنگام حس مادرانه ام مي گفت كه دستان كوچكت را كه زير بدنت گير كرده آزاد كنم و نگذارم اين تجربه براي تو با درد و خستگي توام شود  و تو راحتتر غلت زدن را تجربه كني اما سرسختانه با احساساتم مبارزه كردم ، مي دانم كه اين مبارزه ادامه خواهد داشت چرا كه وظيفه من تربيت يك مرد است ، مردي بزرگ با آينده اي درخشان و ...
8 آبان 1390