با پسرم...
پسرم ، هر روز شاهد تلاش تو براي يادگيري چيزهای جدیدی هستيم كه براي ما ساده و براي تو دشوار و سخت است ، گاه مي بينم كه ساعتها مشغول تلاش براي كشف چيزي نو و يا انجام كاري جديد هستي ، حتي يكبار شاهد بودم كه چقدر براي يك غلتيدن ساده تلاش كردي ، چند بار محكم به زمين برگشتي و حتي برق عرق خستگي را بر پيشانيت ديدم ، در آن هنگام حس مادرانه ام مي گفت كه دستان كوچكت را كه زير بدنت گير كرده آزاد كنم و نگذارم اين تجربه براي تو با درد و خستگي توام شود و تو راحتتر غلت زدن را تجربه كني اما سرسختانه با احساساتم مبارزه كردم ، مي دانم كه اين مبارزه ادامه خواهد داشت چرا كه وظيفه من تربيت يك مرد است ، مردي بزرگ با آينده اي درخشان و اين ميسر نمي شود جز با سعي و همت خود تو ...
پسرم هيچگاه لحظه اي را كه تو ناباورانه سر را بر روي دستانت بلند كردي و با افتخار و خنده من را نگاه كردي از ياد نخواهم برد و همانجا بود كه خداوند را بخاطر داشتنت هزاران هزار بار شكر كردم .
مرد كوچك من : اين را بدان كه تلاش براي ادامه زندگي هرگز پاياني تخواهد داشت ، بدان كه جز با صبر و ايستادگي به اهدافت نخواهي رسيد و هرگز نااميد مشو ، چرا كه تو هميشه خواهي توانست ...
دعاي مادرانه ام بدرقه راهت