فرهام و سینا
این عکسه فرهام و سینا پسر پسر دائی منه که روز عید سعید غدیر خم که به دیدنشون رفته بودیم گرفتم آخه مامان سینا از ساداته و ما هم خیلی دوستش داریم ، خلاصه اینکه امروز که این عکس رو تو وبلاگ پسرک گذاشتم یاد روزهای بچگی خودم افتادم یاد اون عکسی که خونه عزیز جون داریم و همه نوه ها که تقریبا توی یک رنج سنی هم هستیم کنار هم نشستیم ، یاد بابایی سینا که از همه ما بزرگتر بود و همیشه از اون خط شیطنتها و شلوغ کاریها رو می گرفتیم و خونه رو روی سرمون می گذاشتیم اون موقعها ما مدام خونه عزیز جون جمع بودیم و خیلی بهمون خوش می گذشت و حالا زمان دوباره تکرار شده ، بچه های ما کنار هم نشستند ، ما بچه های دیروز مرد و زنی شدیم برای خودمون ، پدر و مادر شدیم ، کلی دغدقه و مسئولیت روی سرمون ریخته و بچه های ما ...
بچه های ما بچه های تنهایی هستن ، بچه های بدون همبازی ، بچه های بدون همسن و سال ، تو کل فامیل من و بابا مهدي بچه همسن و سال فرهام وجود نداره ، از بس که بچه ها کم شدن بزرگترها هم با دیدن یک بچه ذوق زده می شن و همه توجه ها متوجه اون می شه ، بچه ها خواه ناخواه همبازی بزرگترها می شن و وسیله ای برای تفریح و سرگرمی اونها ، و در نتیجه بچه های ما کمتر بچگی می کنن و بیشتر می فهمند ، کمتر بازی می کنند و بیشتر فکر می کنن ، کمتر تحرک دارند و بیشتر ترجیح می دهند که یکجا بنشینند و با کامپیوتر و تلویزیون و موبایل و ...بازی کنند ، و این یعنی فاجعه ، یعنی شکاف بین نسلها و یعنی بچه هایی که بچگی نکردن و نکته جالب اینکه ما پدرو مارها هم از این مسئله لذت می بریم و با هزاران تمجید و تشویق عقل و هوش و دانایی بچه های خودمون رو به رخ بقیه می کشیم .....