دردلهای مادرانه
این روزها حس می کنم بازنشسته شده ام ، تمام کارهایی که قبلا انجام می دادم حالا برایم تبدیل به رویا شده به گمانم شده ام یکی از همان مامانهایی که از صبح تا شب کاری جز نشستن وردل بچه شان و تعریف و تمجید از قد و بالایشان ندارند . شده ام زن خانه و زندگی ! از صبح تا شبم به بازی با پسرک ، عوض کردن پوشک ، شیر دادن و غذا خوراندن ، مدام مواظب پسرک بودن و چهارچشمی پاییدنش ، با خنده اش خوشحال و با گریه اش تمام غمهای دنیا در دلم لانه کردن ،درگیری های فکری خنده دار که پسرک هر روز به نوعی برایم رغم می زند که مثلا چرا امروز کم پی پی کرد یا برعکس چرا امروز سرفه می کنه ؟ چرا چشمهاش رو می ماله ؟و .... ، درد دل با عمه و خاله و خانباجیهای فامیل و کسب اطلاعات از اونها ،انجام کارهای خانه و پخت وپز ،دیدن فیلمهای صد تا یک غاز ، وبگردی و خوندن کتاب من و کودک من یا مجله شهرزاد یا هر چیزی که راجع به کودک و کودکیاری و تغذیه و هوش و....باشه
همچنانکه برای پسرک لالایی میخوانم و بر روی پاهایم تکانش می دهم لحظه ای به یاد خودم می افتم و دلم برای آن آدمی که همیشه خدا بدو بدو می کرد و لحظه ای آرام و قرار نداشت تنگ مشود ، در نهایت خستگی و کلافگی با دیدن چهره معصوم پسرک در خواب و لبخند شیرین و دلنشینش همه چیز را فراموش می کنم و با خودم می گویم : همه چیزم فدات یک تار موی تو پسرم ، جانم فدای تو...