اولين سرماخوردگي
هفته پيش هفته سختي بود ، اولين سرماخوردگي فرهام مصادف شد با درامدن همزمان دندان نيش پايين و تخت كناريش ، يك هفته فقط و فقط شير خورد و بي قراري مي كرد ، ديگه وقتي ديدم حتي خونه مامان گذاشتن و مي مي نخوردن هم كمكي به غذا نخوردنش نمي كنه قيد كار و زندگي رو زدم و نشستم خونه ، آي مي مي خورد ، پدر جد بزرگم رو هم آوردي جلو چشمم ، بعدشم كه مريض شدم و همه يكي يكي از هم گرفتيم و هنوز هم تو خونه مامان همه با هم سرفه مي كنن
با وجود همه سختيها و مريضيها از كنار عمه جون بودن لذت مي بريم و حسابي باهاش كيف مي كنيم ، فرهام راه مي ره و مي گه عم منير و حسابي براش دلبري مي كنه ، عاشقتم عمه جون
بچه ام اينجا تب داشت و مدام دستش رو ، روي پيشونيش مي گذاشت و مي گفت داخه ، مي دوده (داغه، مي سوزه ) به سرفه هم مي گفت سبه .... بچه ام مثل باباش اصلا طاقت مريضي رو نداره
اينم فرهام كنار سفره حضرت رقيه (س) ، كه نذر عمه جون بود و آورده بود همدان خونه مامان