فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

محرم امسال برای من عطر و بوی دیگه ای داشت انگار که مادر تو بودن عامل این همه احساس زیبا بود... پارسال همین روز مامان جون نذر کرد که تو به سلامت به دنیا بیایی و امسال برات لباس علی اصغر (ع) رو بپوشه و ببرتت تو دسته های عذاداری حسینی از خدای بزرگ در چنین روزی می خواهم که به تو لیاقت حسینی بودن ، شهامت حسینی داشتن و ارادت در راه امام حسین (ع) بودن را عطا فرماید ، کمکت کند که جز در راه حق و راستی در راه دیگری قدم برنداری و به معنای واقعی حسینی باشی ....   ...
26 بهمن 1390

نهال کوچک ما

تماشای انسان در حال رشد بسان تماشای نهالی است که جان می گیرد ، ریشه می دواند ،قد می کشد شکوفه می دهد و روز به روز شکوفاتر می شود ، چه حسی دارد باغبان این نهال کوچک بودن و هر روز شاهد رشد و شکوفایی او بودن ... نهال کوچک ما این روزها حتی وقت سر خاراندن هم ندارد ، کلی پروژه انجام شده و در دست اقدام روی دستش مانده که باید حتما انجام دهد ، این نهال کوچک دیگه برای خودش مردی شده ! ماما و بابا و ددر و ده و دو و مم را به زیباترین شکل ممکن ادا میکند، موقع عصبانیت جیغ بنفش می کشد و شادیش را با کشیدن مو و چنگ انداختن در چشم و چال طرف مقابل به بهترین شکل ممکن بیان می دارد حتی التماس کردنش هم دیدنیست ، هنگامی که با جدیت تمام پای سیستم نشستی و سعی م...
10 بهمن 1390

عشق کتاب

این روزها خاله مونا حسابی مشغول درس و امتحاناتشه منم اومدم پیشش تا یکم تو درسهاش کمکش کنم  ... و چون درسشو خوب نخونده بود عصبانی شدم و ورقه های کتابشو پاره کردم !!! خاله جون اینشا.. که هر چه زودتر امتحانانتت رو با موفقیت بگذرونی تا مثل همیشه با من بازی کنی ... ...
20 آذر 1390

ماكاروني خورون

ديگه كار نمونده كه ما  واسه غذا خور شدن فرهام نكنيم ، هر روز كار من شدن درست كردن انواع و اقسام سوپها و آب ميوه ها و... اما دريغ همچين موقع خوردن كله و دهن و دست و پاش رو با هم تكون مي ده كه مي ترسم قاشق رو اشتباهي بكنم تو چشمش ، فرني و حريره و سرلاك رو كه اصلا اسمشو نيار كافيه يكم وارد دهنش بشه  اينقدر الكي سرفه مي كنه و حال خودشو بهم مي زنه كه هر چي تو معدشه بالا بياره ، بدنبال رهنمودهاي مامان جوني كه مي گه بايد غذا خوردن رو براش لذت بخش كني و بزاري خودش بخوره و ... ما هم قيد هر چي سوپ رو زديم و گذاشتيم تا گل پسر حسابي حال كنه ...   ...
10 آذر 1390

دردلهای مادرانه

این روزها حس می کنم بازنشسته شده ام ، تمام کارهایی که قبلا انجام می دادم حالا برایم تبدیل به رویا شده به گمانم شده ام یکی از همان مامانهایی که از صبح تا شب کاری جز نشستن وردل بچه شان و تعریف و تمجید از قد و بالایشان ندارند . شده ام زن خانه و زندگی ! از صبح تا شبم به بازی با پسرک ، عوض کردن پوشک ، شیر دادن و غذا خوراندن ، مدام مواظب پسرک بودن و چهارچشمی پاییدنش ، با خنده اش خوشحال و با گریه اش تمام غمهای دنیا در دلم لانه کردن ،درگیری های فکری خنده دار که پسرک هر روز به نوعی برایم رغم می زند که مثلا چرا امروز کم پی پی کرد یا برعکس چرا امروز سرفه می کنه ؟ چرا چشمهاش رو می ماله ؟و .... ، درد دل با عمه و خاله و خانبا...
10 آذر 1390

فرهام و سینا

این عکسه فرهام و سینا پسر پسر دائی منه که روز عید سعید غدیر خم که به دیدنشون رفته بودیم گرفتم آخه مامان سینا از ساداته و ما هم خیلی دوستش داریم ، خلاصه اینکه امروز که این عکس رو تو وبلاگ پسرک گذاشتم یاد روزهای بچگی خودم افتادم یاد اون عکسی که خونه عزیز جون داریم و همه نوه ها که تقریبا توی یک رنج سنی هم هستیم کنار هم نشستیم ، یاد بابایی سینا که از همه ما بزرگتر بود و همیشه از اون خط شیطنتها و شلوغ کاریها رو می گرفتیم و خونه رو روی سرمون می گذاشتیم اون موقعها ما مدام خونه عزیز جون جمع بودیم و خیلی بهمون خوش می گذشت و حالا زمان دوباره تکرار شده ، بچه های ما کنار هم نشستند ، ما بچه های دیروز مرد و زنی شدیم برای خودمون ، پدر و مادر شدیم ، کلی دغد...
24 آبان 1390

مو قشنگ

از اونجائيكه ماماني دوست نداره كه من موهامو مدل فشني درست كنم و مي گه تو بايد آقا باشي و از اين سوسول بازيها خوشش نمي ياد منم قايمكي موهامو اينطوري كردم و عكسشو گرفتم ... به مامانم نگيدها    ...
23 آبان 1390

تقديم به خاله پريوا

اين عكس رو واسه دوست جون مامانم يعني خاله پريوا گرفتم آخه به مامانم گفته عكس فرهامو وقتي داره دستهاشو مي خوره بگير منم دارم دستهامو ملچ ملوچ مي خورم تا خاله پريوا خوشحال بشه ........ ...
21 آبان 1390

فرهام و دنیز

چند روز پیش دختر خاله مامان بعد از ده سال اومد پیش ما و ما از دیدن خودش و دختر ناز و گلش دنیز کوچولو بسیار خوشحال شدیم ....   ...
18 آبان 1390