فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

بادي .........................

ساعت 6.5 صبح : فرهام : مامان ميما ، مامان ميما ، مامان ميما ، ما................ ، بادي ، بادي ،بادي ماماني خسته و خواب آلود : فرهام تورو خدا بزار يكم بخوابم فرهام :بابا دي ، بابا دي ، بابا ...........................بادي ، بادي بابايي : واي فرهام خواب موندم ديرمه بابايي بايد برم اداره فرهام : مامان ميما ، مامان ميما ، بادي ،بادي خوب مي دونم كه بايد هر چه سريعتر قيد خواب رو بزنم و در حالي كه پسرك دستم رو گرفته و مي كشه برم بشينم تو اتاقش و بادي كنيم ساعت 7.5 صبح : فرهام : مامان ، مامان ، بابا دي ، ددر ، اداده ماماني داغون :مامان جان گريه نكن ،بابايي ددر نرفته ، رفته اداره زود برمي گرده اونوقت مي ريم ددر ...
12 آذر 1391

بدون عنوان

ساعت نه صبح بود و من آماده آماده نشسته بودم تا فرهام خودش از خواب بيدار بشه و حاضرش كنم و ببرمش خونه مامان تا برم سر كار ، هوا بشدت ابري بود و به قول فرهام بادان شديدي مي باريد ، طفلكم فكر مي كرد هنوز شبه و از خواب پا نمي شد ،بالاخره مجبور شدم خودم دست بكار بشم و بيدارش كنم چشماش رو مي ماليد و نگاه هوا مي كرد و با تعجب از اينكه چرا من لباس ددر تنمه مي گفت بيا پيشم لالايي كن بعد از كلي وعده و وعيد و از عشق خونه مامانا و بابا حتن با خوشحالي پاشد و كاپشنش رو  واسه اولين بار پوشيد و گذاشت سريع حاضرش كنم ، با اينكه ديرم بود ولي حيفم اومد عكس اين لحظه رو نگيرم با ديدن دوربين بدو بدو رفت كنار ماشينش و اشاره مي كرد كه اينطوري بگير ...
9 آبان 1391

لالايي

بعد از چند دقيقه سكوت و تعجب من از اين بابت با اين صحنه مواجه شدم اولش باورم نمي شد و اولين كاري كه كردم اين بود كه دست به دوربين شدم و اين لحظه رو شكار كردم ، فرهام كوسن مبل رو آورده بود و جلوي تلويزيون گذاشته بود و در حال تماشاي تلويزيون بدون مي مي و جارو جنجال خودش خوابش برده بود .... ...
9 آبان 1391

فرهام در 18 ماهگي

آنانا : ‍ژله آناناس يا هر نوع ژله ديگري موووونا : خاله مونا هاپوتي : اسب ، الاغ آپلي : طالبي بابا دي : بابا مهدي راني : راني يا هر آبميوه ديگه لولو : جيش ، اهييييي : .... هلو : قربون هلو گفتنت كه لباتو قلمبه مي كني بادي : بازي با اسباب بازي ها لالايي : سر ساعت ده ذكر لالايي مي گيره ماشين بابايي و بابا حسن رو مي شناسه و هر جا تو خيابون ببينه صداشون مي كنه عاشق كتاب و كارتهاي بن بن بنشه و هيچي رو اندازه اونا دوست نداره تا بابا رو مي بينه مي گه راني و اشاره مي كنه به مغازه ها يخچال و تلويزيون و كنترلها و الو و جارو برقي و اتو و كابينتها و موس و .... خونه خودمون و مامان همه كبابند و يك لحظه آسايش ندارند عاش...
22 مهر 1391

فرهنگ لغات فرهام در 16 ماهگي

مامايي ، بابايي آبّه  : آب آب بازي  : (بازي مورد علاقه) الو : تلفن و موبایل نای نای : موسيقي ( به محض نشستن در ماشين ) به به  :  خوراکی ها هَم  : غذاهاي گرم عمّو :  دوست بابايي آج آقا : حاج آقاهايي كه عمامه دارند نانا : خاله مونا و ساناز و فرناز دايي  : دايي و چايي لالا  : بچه ام راس ساعت ده مي گه لالا و دستمو مي كشه و به تختش اشاره مي كنه ببه : ني ني هاي ديگه جز خودش ممه : ذكر و ورد هميشگي زبان حمّا : حمام (عاشق حمام) آجی....پدربزرگ من عزيز....مادر بزرگ من حتن : بابا حسن تا  تا  : تاب تاب عباسی ددر: بیرون از خانه  (ورد هميشگي ) بع بع ، ماو ، هاپ، ...
4 شهريور 1391

مادر........................

عشق آمد در دم آسان شد،خدا را شکر مادر شدم او پاره جان شد خدا را شکر شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد جانم غزلخوان شد ،خدا را شکر من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد ،خدا را شکر او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد ،خدا را شکر سنگ صبورم،نور چشمم ،  میوه  قلبم شب را ورق زد ،ماه تابان شد ،خدا را شکر مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد ،خدا را شکر   با مادرم : همیشه در جواب اعتراضهای که بخاطر نگرانیها و دلواپسیهای مادرانه ات می کردم با خنده می گفتی "تا مادر نشی نمی فهمی" و من اکنون می فهمم ، می فهمم م...
24 ارديبهشت 1391

تولد یکسالگی

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس                زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس، یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟          دولت صحبت آن مونس جان ما را بس. یک سال گذشت و مرد کوچک خانه ما یکساله شد ، یکسال است که خورشید قلبمان شده ای """"" خورشید کوچولو تولدت مبارک """"" خدا رو شکر جشن تولد به خوبی برگزار شد فقط تو یک کوچولو کلافه شدی که با عوض کردن لباسهات بهتر شدی اما دیگه موقع کیک بریدن و شمع فوت کردن قیافه ات این طوری شده بود و جیغ می کشیدی ، حق داشتی مامان آخه تو هنوز خیلی  کوچولویی و زود خسته می ش...
2 ارديبهشت 1391

توتوها

معرفی میکنم : کورورش خان و کتی خانم طوطی های خاله رویا اینها ، فرهام که عاشقشونه ، کوروش به فرهام میگفت : بی ادب و بچه ام کلی براش ذوق می کرد ، تا الان فکر می کردم فرهام آدمها رو خیلی دوست داره اما حالا فهمیدم که به حیوانات هم علاقه فراوانی داره ، راستی اینو هم بگم که وروجکم تا یکی دو دقیقه رو رو پای خودش می ایسته و خودش واسه خودش دست می زنه ...
2 ارديبهشت 1391