بدون عنوان
ساعت نه صبح بود و من آماده آماده نشسته بودم تا فرهام خودش از خواب بيدار بشه و حاضرش كنم و ببرمش خونه مامان تا برم سر كار ، هوا بشدت ابري بود و به قول فرهام بادان شديدي مي باريد ، طفلكم فكر مي كرد هنوز شبه و از خواب پا نمي شد ،بالاخره مجبور شدم خودم دست بكار بشم و بيدارش كنم چشماش رو مي ماليد و نگاه هوا مي كرد و با تعجب از اينكه چرا من لباس ددر تنمه مي گفت بيا پيشم لالايي كن بعد از كلي وعده و وعيد و از عشق خونه مامانا و بابا حتن با خوشحالي پاشد و كاپشنش رو واسه اولين بار پوشيد و گذاشت سريع حاضرش كنم ، با اينكه ديرم بود ولي حيفم اومد عكس اين لحظه رو نگيرم با ديدن دوربين بدو بدو رفت كنار ماشينش و اشاره مي كرد كه اينطوري بگير
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی