اولین هدیه تولد
چند روز قبل از تولد فرهام بود که واسه سفارش کیک تولدش به بکی از قنادیها رفتیم ، در حال تماشای آلبوم کیکها بودیم که آقای بگوویچ سرمربی تیم پاس همدان هم وارد شدند و یکراست به سراغ فرهام اومدند ، بعد از کمی بازی و صحبت گفتند که چند روز دیگه تولد نوه شونه که همسن و سال فرهامه و از اینکه اونجا نیستند خیلی دلشون گرفته ، و بعد از اینکه فهمیدند تولد فرهام هم همین روزاست زحمت کشیدند و این کیمدی سوپرایز رو به عنوان کادوی تولد به فرهام هدیه دادند . آقای بگوویچ دست شما درد نکنه تولد نوه شما هم مبارک باشه ...
نویسنده :
مامان فرهام
17:32
نود و یک
نود رفت. نود هم مثل تمام سالهایی که از پی هم آمدند و رفتند عاقبت رفت . اما نود برای من با تمام این سالها فرق می کرد .... نود سال سختی بود اما زیبا ، سال عجیبی بود اما بیاد ماندنی ، سالی بود پر از لحظه های ناب مادری و پر از تجربه های سخت زندگی ، خاطراتی که بر جا ماندند و هرگز فراموش نخواهند شد ... نود هم رفت و تو در آن بدنیا آمدی ، با خنده ات خندیدیم و با گریه ات گریستیم ... عجب حکایتی داشت این سال نود... ببخش که این اواخر کمتر به سراغ وبلاگت آمدم ، فرصتی نداشتم البته بهتر است بگویم فرصتی برایم باقی نگذاشته ای !!! عید امسال بوی بچگی میداد ، بوی لباس عید ، عیدی و عید دیدنی ... با پسرم: عزیز دلم! سال نو شده است. حال ...
نویسنده :
مامان فرهام
13:20
بچه نوپا مادر چهل پا
این حرف رو از بچگی بیاد دارم که مادر بزرگم به همه مادرایی که بچشون تازه چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفته بود و باید مدام دنبال اون می دویدند می زد اما هیچوقت به اندازه امروز اونو درک نمی کردم ، کافیه که فقط یک لحظه از پسرک غافل بشم ، فقط یک لحظه ...... راستش اوایل که خیلی هم از سینه خیز رفتن فرهام خوشحال بودم می گفتم که باید به بچه اجازه داد تا حس کنجکاوییش تخلیه شود و حسابی با دل بچه ام راه می اومدم ، اما بین خودمون باشه این حس و حال چند روزی بیشتر دوام نیاورد و اشتهای سیری ناپذیر فرهام به کشف نقاط حساس منزل از جمله یخچال و لباسشویی و ظرفشویی و کابینتها و و از اون بدتر دستشویی و حمام دیگه نایی برای من مادر نزاشت چه ...
نویسنده :
مامان فرهام
19:00
ما منتظر پنجمیش هستیم
این روزها پسرم کلافه است ، مدام غر می زنه و اذیته خدایا کمکش کن که درد نکشه ، کمکش کن که راحت دربیاد ، کمکش کن که زود دربیاد ، بچه ام مدام آب دهنش آویزونه و هیچی نمی خوره ، تنها جایی که یکم غذا می خوره خونه مامان جونه و از دست اون ... نمی زاره یک لحظه ازش دور بشم و به شدت بهم وابسته شده ، دیروز خدا می دونه جلوی در شرکت چقدر گریه کرد و ازم جدا نمی شد تا بره تو ماشین و با بابا مهدی برن خونه مامان جون و چه حالی داشتم من مادر ... با همسرم : ممنونم عزیزم ، ممنونم بخاطر اینهمه حضور ، اینهمه دلگرمی و اینهمه تلاش ، اینها هدایایی است که در تمام این مدت به بهترین شکل ممکن به من و فرهام هدیه کرده ای ....اینها را نوشتم تا فرهام در آینده بداند که چ...
نویسنده :
مامان فرهام
18:54
ايستادن
بدنبال پروژه چهاردست و پا رفتن و کشف و شناسایی تمام نقاط منزل ، مرد کوچک خانه ما کم کم دستش رو از زانوی خودش گرفت و یا علی گفت .... پسرم ایستاد ! خدایا شکرت پسرم روی پاهایش ایستاد و یکبار دیگر نگاه پر افتخار و موفقیت آمیزش را با خنده ای سرشار از رضایت و غرور نثار من و پدرش کرد و یکبار دیگر اشکهای شادی و شکر بر گونه هایمان جاری گشت . چند روزی را تمرین کرد تا چطور دستش را از اشیا عمودی بگیرد و بلند شود ، وقتی بلند می شود خودش را با خواندن و نانای کردن تشویق می کند حالا ديگر بايد تمام حواسم به اين باشد كه خداي نكرده يكموقع نيافتد ، سرش بجايي نخورد ، چيزي را روي خودش نياندازد و .... خدايا پسرم را به خودت مي سپارم&...
نویسنده :
مامان فرهام
18:42